.. هَمــ آغوشـــ🤍🪐🫀 .. ←پارت۳۸۰→
نیکا از سوالم جاخورده بود!...حقم داشت بیچاره...اگه بی مقدمه و یهویی ازهرکی همچین سوالی بپرسی طرف کپ میکنه!
گیج وگنگ نگاهی بهم انداخت وگفت:خب...عاشق شدن یعنی وقتی صداش ومی شنوی دلت بلرزه!وقتی نگاهش به نگاهت میفته خودت وببازی ودلت هری بریزه پایین...وقتی نمی بینیش حس می کنی دلت میخواداز جاکنده بشه!حس می کنی یه چیزی وکم داری...انگار یه چیزی روگم کردی! عشق یعنی وابسته شدن،دلتنگی،بی نیاز شدن از همه کس وهمه چیز ومحتاج شدن به یه نفر...عشق یعنی محتاج ونیازمند یه نگاه شدن!نگاهی که تمام شیرینی های دنیارو برات رقم میزنه...نگاهی که وقتی بهش خیره میشی زمین وزمان از دستت میره!... عشق یعنی دیگه منی وجودنداره...یعنی همه چی اونه!...
باهر حرفی که میزد،قطره اشکی از چشمم جاری میشد...حرفاش که تموم شد،صورتم از اشک خیس شده بود!
ایناحرفای دل من بود...احساسی که نیکا ازش حرف میزد همون احساس گنگ وعجیب من بود.پس علائم عشق شبیه علائم احساس منه؟من عاشق شدم؟...عاشق ارسلان؟...این احساس اسمش عشقه؟!...
همون طور که اشک می ریختم،زیرلب حرفای آخر نیکا وزمزمه کردم:
- عشق یعنی دیگه منی وجود نداره....یعنی همه چی اونه!
تواین ۱۲ روز،همه چی شده ارسلان!...دیگه دیانایی وجود نداره همه چی ارسلانه!
کاش زودتر به احساسم پی می بردم!کاش زودتر می فهمیدم که عاشق شدم.قبل از اینکه از پیشم بره...قبل از اینکه دوریش دیوونه ام کنه!کاش قبل از رفتنش،می فهمیدم که دوسش دارم!...این احساسی که توقلب من جاخوش کرده،مال یه روز ودو روز نیست!این احساس خیلی وقته که توقلبمه...شاید از اون شبی که ارسلان کنارم موندودستم وتودستاش گرفت تانترسم...یاشاید خیلی قبل تراز اون!...نمی دونم این احساس دقیقا از کجاشروع شد ولی آروم آروم وکم کم عاشقم کرد...بدون اینکه خودم بفهمم!ازاولشم از ارسلان متنفرنبودم...به خودم تلقین می کردم که ازش بدم میادولی هیچ وقت ازش متنفرنبودم...این وحالامی فهمم!حالامی فهمم که خیلی وقته که به ارسلان وابسته شدم...اما توتمام این مدت داشتم خودم وگول میزدم ونمی خواستم اعتراف کنم که دوسش دارم!چرا انقدر دیر به احساسم پی بردم؟چرا انکارمی کردم که عاشقم؟...
من تاحالا عاشق نشده بودم ونمی دونستم که عاشق شدن چه شکلیه!ولی حالا با نبودن ارسلان درکنارم،عشق ولمس کردم...رفتن ونبودنش بهم ثابت کردکه چقدر واسم مهم شده!که چقدر بهش وابسته اشم...که چقدر دوسش دارم!...دیگه نمی تونم به خودم دروغ بگم...این احساس اسمش عشقه!من عاشق ارسلان شدم...حرفای نیکا و ارسلانم این احساس وتایید می کنن.
نیکا باتعجب خیره شده بود بهم...جدا از تعجبی که توچشماش موج میزد،لبخندی روی لبش بود...باشیطنت گفت:پس بلاخره دیانای بی احساس منم عاشق شد؟...کی بوده که تونسته قلب تورو عاشق کنه؟... کیه این دوماد خوشبخت؟
بین اون همه اشک لبخندی روی لبم نشست...زیرلب زمزمه کردم:
- ارسلان...ارسلان...
وقتی اسمش وبه زبون میاوردم،ته دلم یه جوری می شد...تواین چندروز اونقدر اسمش وباخودم زمزمه کردم ودلتنگش شدم که حالا حس می کنم اسمش با تمام وجودم عجین شده.این کلمه 6 حرفی شده تمام زندگی من!...عطر تن صاحب این اسم شده دلیل نفس کشیدنم...قاب عکس روی میزش شده قرص خواب آورشب هام...
نیکا باتعجب جیغ زد:
- ارسلان؟!
همونطورکه اشک می ریختم لبخندی زدم...
لبخندمن شد مهر تاییدی به حرف نیکا!
جیغ بلند دیگه ای زد ومن وکشید توآغوشش...دستاش ودور کتفم حلقه کرد وزیرگوشم گفت:تبریک...دیانا جونم تبریک!...قربونت برم الهی...
لبخند روی لبم بود اما گریه ام شدت گرفته بود!...به هق هق افتادم...خودم ومحکم به نیکا فشار دادم واشک ریختم
صدایی تووجودم فریاد می کشید:
- کاش به جای نیکا الان آغوش تو واسم باز بود...آرامشی که توآغوشت هست هیچ جای دیگه نیست...هیچ جایدیگه!
**********
گیج وگنگ نگاهی بهم انداخت وگفت:خب...عاشق شدن یعنی وقتی صداش ومی شنوی دلت بلرزه!وقتی نگاهش به نگاهت میفته خودت وببازی ودلت هری بریزه پایین...وقتی نمی بینیش حس می کنی دلت میخواداز جاکنده بشه!حس می کنی یه چیزی وکم داری...انگار یه چیزی روگم کردی! عشق یعنی وابسته شدن،دلتنگی،بی نیاز شدن از همه کس وهمه چیز ومحتاج شدن به یه نفر...عشق یعنی محتاج ونیازمند یه نگاه شدن!نگاهی که تمام شیرینی های دنیارو برات رقم میزنه...نگاهی که وقتی بهش خیره میشی زمین وزمان از دستت میره!... عشق یعنی دیگه منی وجودنداره...یعنی همه چی اونه!...
باهر حرفی که میزد،قطره اشکی از چشمم جاری میشد...حرفاش که تموم شد،صورتم از اشک خیس شده بود!
ایناحرفای دل من بود...احساسی که نیکا ازش حرف میزد همون احساس گنگ وعجیب من بود.پس علائم عشق شبیه علائم احساس منه؟من عاشق شدم؟...عاشق ارسلان؟...این احساس اسمش عشقه؟!...
همون طور که اشک می ریختم،زیرلب حرفای آخر نیکا وزمزمه کردم:
- عشق یعنی دیگه منی وجود نداره....یعنی همه چی اونه!
تواین ۱۲ روز،همه چی شده ارسلان!...دیگه دیانایی وجود نداره همه چی ارسلانه!
کاش زودتر به احساسم پی می بردم!کاش زودتر می فهمیدم که عاشق شدم.قبل از اینکه از پیشم بره...قبل از اینکه دوریش دیوونه ام کنه!کاش قبل از رفتنش،می فهمیدم که دوسش دارم!...این احساسی که توقلب من جاخوش کرده،مال یه روز ودو روز نیست!این احساس خیلی وقته که توقلبمه...شاید از اون شبی که ارسلان کنارم موندودستم وتودستاش گرفت تانترسم...یاشاید خیلی قبل تراز اون!...نمی دونم این احساس دقیقا از کجاشروع شد ولی آروم آروم وکم کم عاشقم کرد...بدون اینکه خودم بفهمم!ازاولشم از ارسلان متنفرنبودم...به خودم تلقین می کردم که ازش بدم میادولی هیچ وقت ازش متنفرنبودم...این وحالامی فهمم!حالامی فهمم که خیلی وقته که به ارسلان وابسته شدم...اما توتمام این مدت داشتم خودم وگول میزدم ونمی خواستم اعتراف کنم که دوسش دارم!چرا انقدر دیر به احساسم پی بردم؟چرا انکارمی کردم که عاشقم؟...
من تاحالا عاشق نشده بودم ونمی دونستم که عاشق شدن چه شکلیه!ولی حالا با نبودن ارسلان درکنارم،عشق ولمس کردم...رفتن ونبودنش بهم ثابت کردکه چقدر واسم مهم شده!که چقدر بهش وابسته اشم...که چقدر دوسش دارم!...دیگه نمی تونم به خودم دروغ بگم...این احساس اسمش عشقه!من عاشق ارسلان شدم...حرفای نیکا و ارسلانم این احساس وتایید می کنن.
نیکا باتعجب خیره شده بود بهم...جدا از تعجبی که توچشماش موج میزد،لبخندی روی لبش بود...باشیطنت گفت:پس بلاخره دیانای بی احساس منم عاشق شد؟...کی بوده که تونسته قلب تورو عاشق کنه؟... کیه این دوماد خوشبخت؟
بین اون همه اشک لبخندی روی لبم نشست...زیرلب زمزمه کردم:
- ارسلان...ارسلان...
وقتی اسمش وبه زبون میاوردم،ته دلم یه جوری می شد...تواین چندروز اونقدر اسمش وباخودم زمزمه کردم ودلتنگش شدم که حالا حس می کنم اسمش با تمام وجودم عجین شده.این کلمه 6 حرفی شده تمام زندگی من!...عطر تن صاحب این اسم شده دلیل نفس کشیدنم...قاب عکس روی میزش شده قرص خواب آورشب هام...
نیکا باتعجب جیغ زد:
- ارسلان؟!
همونطورکه اشک می ریختم لبخندی زدم...
لبخندمن شد مهر تاییدی به حرف نیکا!
جیغ بلند دیگه ای زد ومن وکشید توآغوشش...دستاش ودور کتفم حلقه کرد وزیرگوشم گفت:تبریک...دیانا جونم تبریک!...قربونت برم الهی...
لبخند روی لبم بود اما گریه ام شدت گرفته بود!...به هق هق افتادم...خودم ومحکم به نیکا فشار دادم واشک ریختم
صدایی تووجودم فریاد می کشید:
- کاش به جای نیکا الان آغوش تو واسم باز بود...آرامشی که توآغوشت هست هیچ جای دیگه نیست...هیچ جایدیگه!
**********
۴۲.۹k
۲۴ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.